بر سر جاده زندگی نشستم تا شاید پرستویی مهاجر پیغامی از تو بیاورد و اکنون که رفته ای
تنها اشک است که تمامی ندارد.
تو رفتی و بعد از تو باران انتظار چه بی صدا میبارد
و من در خلوت تنهایی خویش مانند شمع میسوزم.بعد از تو سرگردانی تنها در دشت زندگیم.
سفر تنها سهم من ازچشمان تو بود.دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی میبخشید
و امشب بی تو در گذرگاه زمان خفته است.اکنون زمان کوچ پرستو ها و نزدیک شدن غروب بر بام
شهر است. من باز آخرین قطرات اشک را روشنایی ستاره های یادت میکنم و نهال عشق را در
گلدان خالی زندگیم میکارم تا در نبود تو خزان تنهایی آن را از پا در نیاورد.
چشم در چشم غروب با قلبی از درد و سینه ای مملو از تنهایی ....
برچسب : نویسنده : سحر majboor بازدید : 162